یکی از نوه های علامه جعفری
... وقتى كوچك بودم
شهريور سال 1376 بود كه در كنكور دانشگاه در رشتهاى كه علاقه داشتم، قبول نشدم و خيلى آزردهدل و ناراحت بودم.
فرداى آن روز، وقتى پدر بزرگ برای دید و بازدید به منزل ما تشريف آوردند، من از ناراحتى و خجالت از اتاق خودم بيرون نيامدم. پس از مدتى احساس شرم كردم كه چرا از اتاق بيرون نيامده ام تا به ايشان سلام كنم. بعد از چند دقيقه طاقت نياوردم و خدمت ايشان رسيدم. ايشان وقتى چهره غمگين مرا ديدند، مرا آرام كرد و گفت: دخترم! من وقتى كوچك بودم، مادرم را از دست دادم و بزرگتر كه شدم، پدرم را، و نمىدانستم خداوند چه چيزى براى من مقدر كرده است! خداوند خودش بهتر مىداند كه چه كار مىكند. سپس گفتند: تو اصلاً نبايد ناراحت باشى؛ شايد خداوند بهتر از رشتهاى كه به آن علاقه داشته اى، به تو عطا کند. با اين حرف هاى زيبا و صادقانه، آرام شدم و همه غمها و غصه هايم را فراموش كردم.